کودکی ....
کودکی در مدرسه رفت به نزد استاد
که بپرسد زچه انشاء به او بیست نداد
پسرک بود بسی عاقل و باهوش زرنگ
هیچ عذری نپذیرفت بهر حیله ورنگ
گشت استاد ملول ازپس ابرام صغیر
گفت این شرط ادا کن و زمن بیست بگیر
خواست استاد رها گردد از ان کودک خرد
لاجرم کرد طلبی کو بنظر شرطش برد
گفت خواهم که بیاری ز برایم زبهشت
ذره ای خاک ایا کودک نیکو بسرشت
روز دیگر همه حاضر سر درس استاد
کیسه خاک همان طفل روی میز نهاد
چشم استاد چو بر کیسه فتاد او خندید
که چگونه زبهشت کیسه خاک اوردید
گفت کودک چو قدم مادر من زد بحیاط
خاک پایش همه چیدم بسی با احتیاط
خود نگفتی مگر هست بهشت توی جهان
پس بگفتی که باشد زیر پای مادران
این ذکاوت چو استاد از ان کودک دید
بیست را داد و سر ان پسرک را بوسید