امیدوارم از عکس ها خوشتون بیاد
بقیه ی عکس ها در ادامه مطلب گه نری ضرر کردی
راستی نظر یادتون نره ............!!!!!!! نظر تبلیغاتی ممنوع !!!!!!
ادامه مطلب
جاده آرزو های کاغذیروزی .... جایی .....در راهی ....من بودمو خودم |
امیدوارم از عکس ها خوشتون بیاد بقیه ی عکس ها در ادامه مطلب گه نری ضرر کردی راستی نظر یادتون نره ............!!!!!!! نظر تبلیغاتی ممنوع !!!!!!
ادامه مطلب
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است ...
زخم ...از زخم زبان های مردم ناراحت نباش اینها همان هایی هستند که به آسمان و هوای بارانی مگویند “خراب”
باز باران
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه
باز می اید صدای چک چک غم...باز ماتم
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم...نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست؟؟
دلتنگی...تکان نخور .....
دلتنگی هایت را در آغوش بگیر و بخواب …
هیچکس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد …
این جمع پر از تنهاییست .
خانومم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختــر جونت بگی غذاشــو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم ندا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود …
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، ندا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود !
گلـویم رو صـاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟
فقط بخاطر بابا عزیزم … ندا کمــی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشآه بابا جون ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … ندا مکث کرد …
بابا ، اگــر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟
دست کوچک دخترم که بطرف من دراز شده بود رو گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و قول دادم … ناگهان مضطرب شدم و گفتم : ندا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی … بابا از اینجور پولها نــداره ! باشه ؟
ندا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد !
در سکوت، از دست همسرم و مادرم که بــچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم !
وقتی غذا تمام شد ندا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد …. همه ما به او توجه کرده بودیم و ندا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !…
تقاضای او فقط همین بود …
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتــناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!!
گفتم : ندا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیــگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم …. خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی ندا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟
ندا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش … مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
ندا ، آرزوی تو برآورده میشه …
صبح روز دوشنبه ندا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم !
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود ….
ندا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بــیرون آمد و با صدای بلند ندا را صدا کرد و گفت : ندا ، صبر کن تا منم بیام … چیــزی کــه باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه …!
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، ندا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره …. زن مــکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته پسرش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده …! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن … ندا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده …
اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه …
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن …
|
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |