چشم براه
روزها رفت و نیاورد کس از تو خبری
نه پرستو نه کبوتر و نه پیغام بری
به امیدی که رساند به من از توخبری
چشم و دل دوخته ام بر لب هر رهگذری
چه بگویم که پس از تو چه فراوان خوردم
غم دلها، که نخوردی و از آن، بی خبری
سر به زیرم نه از آنروی که افتاده شدم
بل از آنروی که از ّرد تو جویم اثری
مانده ام چشم براه تو در آغوش خزان
تا مگر باد رساند به من از تو خبری
در هراسم پس ازین فاصله، وصلی نبرم
نبرم عاقبت از صبر و سکوتم ثمری
با دلم عهد نبستم که ز یادت ببرم
تو چنان باش که این نکته ز یادت نبری
حمیدرضا مشایخی